رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

رویــش در مــــــــرداب

غریبی نکنید! بفرمایید تو. یه چایی بیسکوییت مهمون من...

دلم می‌خواهد یادداشت روزانه بنویسم. نمی‌دانم اینجا خوب هست برای این کار یا نه. 

ساعت دو نیمه شبه. مامان خوابه و من هنوز دارم با خودم کلنجار میرم. ترس‌ها و نیازها و حسرتها این موقع‌ها بیشتر هجوم میارند و من رو در خیالاتی که شاید هیچ‌وقت وجود نداشته باشند یا به این شوری نباشند، غرق می‌کنند.

دلم خیلی درد می‌کنه. حسابی هم چاق شدم. کاش در حد یه پیاده‌روی ساده و هر از گاهی باشگاه.رفتن، شور و شوق پیدا کنم. مریض بشم یا درواقع مریض‌تر بشم، هیچ‌کسی رو ندارم کمکم کنه. مثل سری‌های قبل. سر کرونای دلتا بابت چندتا لیوان آب‌هویج و چندتابسته قرص کلی منت گذاشتند سرم. همون روزهایی که بالا تنهایی در تب و درد و ضعف می‌سوختم و نفسم بالا نمی‌اومد و تنهای تنهای بودم و هیچ‌کس نه دید و نه خبردار شد و به براش مهم بود.

باید یک فکری بکنم. یک فکرهایی. نابه‌سامانی‌هام یکی دوتا نیستند. نه شور و شوقی دارم دیگه، نه امیدی و نه هدفی. اینهایی که تراشیدم برای خودم مثل خط و ترجمه و زبان و نقاشی همه صرفا برای گذران وقت خوبند. منتظرم. منتظرم پایانم برسه و این خدا طبق معمول خسیس‌تر از این حرفاست. درواقع من رو دوست نداره اگر نه خسیس هم نیست. کاش این یکبار به حرفم گوش میداد. این بار اگه فرصتی شد و م.ج پیام داد، ازش می‌خوام برای دعای مشخصی که دارم و برایم خیلی مهم است دعا کنه و خب بهش نمیگم دعای رسیدن مرگه. البته خیلی بعیده که دیگه فرصتی بشه.

فردا باید یه پیاده‌روی برم، خط استادسمیرا رو بفرستم، نستعلیق و شکسته تمرین کنم، زبان بخونم با پای و اون داستان ترجمه رو شروع کنم. لعنت بهت زندگی. خدایا برسون مرگ رو