-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آبانماه سال 1403 13:05
دلم میخواد همه چیزم رو تغیبر بدم، وزن، بدنم، موهام، لباسام آخ لباسام....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آبانماه سال 1403 13:05
دو تا جمعه است که گنجیشکهای ساکن سرو همسایه جایی نرفتند. صداشون میاد♥️♥️♥️
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مردادماه سال 1403 02:17
دلم میخواهد یادداشت روزانه بنویسم. نمیدانم اینجا خوب هست برای این کار یا نه. ساعت دو نیمه شبه. مامان خوابه و من هنوز دارم با خودم کلنجار میرم. ترسها و نیازها و حسرتها این موقعها بیشتر هجوم میارند و من رو در خیالاتی که شاید هیچوقت وجود نداشته باشند یا به این شوری نباشند، غرق میکنند. دلم خیلی درد میکنه. حسابی هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1403 04:27
دلی که شکست رو هیچجوری نمیشه بند زد. مگر خدا بخواد که کلا قابل نمیدونه. و تو حتی امکان همون چند جمله نوشتن و درددل رو از من گرفتی! چقدر نامردی تو، چقدر نامرد! #غریبه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1402 09:18
سال ۱۴۰۲ «هم» تلخ و سخت گذشت. در تکهپارگی و بیپناهی. تمام تلاشهام برای ساختن امید و نور هم نه تنها بیثمر موند که به تلخی و تاریکی محض رسید. بسیار دوستتر میدارم که ۴۰۳ای که مبهمتر از همیشه است رو تجربه نکنم. اونها که جرأت زدن دکمه پایان رو دارند، بسیار رشکبرانگیزند.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اسفندماه سال 1402 01:39
من نمیدونم امروز رپز چندمه. شاید بیستم. ولی تو میدونی. این چاقوی خوشگل روبرومه ولی بیا تو تمومش کن. همین یکبار به دل شکسته من رحم کن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اسفندماه سال 1402 12:52
امروز عشتم مارس، روز جهانی زنه. هیچ حس خاصی ندارم. میفهمم تلاشها ومبارزات زنانه رو و تحسینشون میکنم اما نمیتونم انکار کنم که نسبتی با خودم نمیبینم. من زن نبودم. هیچوقت انگار زنانه زندگی نکردم. هیچمدل هویتی رو از جنسیتم درک نکردم. هر انچه از احساس نیاز و تلاش و تحسین در این روز میبینم، صرفا بهعنوان یک تماشاچی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اسفندماه سال 1402 12:29
دارم از خستگی میمیرم. بدون اینکه کار خاصی کرده باشم. سلام زندگی!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1402 02:49
پیوست به پست قبل: هی! ولی اگر آگاهانه است ومیفهمی، یعنی تو خیلی خودخواهی! میفهمی که رنجم میدی! میفهمی که نمیگذاری فراموشت کنم! میفهمی که دوست میداشتم این پیامها طور دیگری میبود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1402 02:46
دلم خیلی گرفته. دلم میخواست اون طرف بنویسم. نه اینکه خیلی هم فرقی داشته باشه، لابد از سر عادت. ولی حضور تو مانع میشه #غریبه. دوست ندارم برام دل بسوزونی! آگاهانه است یا نه؟ همزمانیش تصادفیه یا میفهمی؟ مسخره است حتی تو این گوشه متروکه با صفرتا خواننده هم نمیتونم شفاف بنویسم. دلم خیلی گرفته... نمیدونم امروز روز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آبانماه سال 1402 01:07
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن... و چه معصومانه امیدوار بودم... و کاش لابد ادعای بخشندگی بی حد و حصرت گوش فلک رو پر نکرده بود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آبانماه سال 1402 00:29
دلم میخواد یه جایی گم و گور شم. غیب شم اصلا نباشم
-
فقیرترین
دوشنبه 22 آبانماه سال 1402 00:19
اگر میشد رتبهبندی آدمها رو دید، قطعا من فقیرترینش بودم. «هیچیندار» توصیف دقیقی از منه.
-
کمبودهای مچگیر
یکشنبه 21 آبانماه سال 1402 19:44
کمبودها و نداشتههای آدم یه طوریند که حتی اگه نادیدهشون بگیری و ازشون فاصله بگیری، حتی اگه گمون کنی اونها جای هیچ بودنی رو نگرفتند، بالاخره روزی تمامقد جلوت میایستند و قد و قامتشون رو به رخت میکشند. ایستادن و به مبارزه طلبیدن هم فایده نداره. حداقل وقتی که حجم تمام داشتنهات به قد نداشتنهات نمیرسه. همراهانی...
-
پادشاه واقعی
شنبه 20 آبانماه سال 1402 18:39
خیلی زیبا، خیلی شیک... برای به دست اوردن این تاج، هیچ خونی ریخته نشده...
-
دوباره اینجام!
شنبه 20 آبانماه سال 1402 00:08
امروز، ۲۰ آبان ۱۴۰۲، دوباره برگشتم اینجا. خسته از شبکههای اجتماعی شلوغپلوغ، اومدم این گوشه دنج قدیمی. احتمال زیاد دیگه کسی وبلاگ چک نمیکنه و چه بهتر! برای در و دیوار خواهم نوشت و چی از این خواستنیتر؟! خواستنی، چون که با زندگیم سازگاره، زندگی یه گوشه دنج، حرفزدن با در و دیوار...
-
توهم
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 17:51
فاطمه راست می گفت وبلاگ نویسی برا خالی کردن عقده های درون خیلی خوبه ولی مشکل اینجاست که آدم نمیدونه چطوری بنویسه که همه عقده هاش یا لابد عقده های مورد نظر در حال حاضرش خالی شه!!! مهارت می خواد خودش!! دلم گرفته. خسته س. نگرانه. بغض داره. انگار منتظره. راضیه ولی ناراضیم هست! امیدواره در عین نگرانیاش. دلم خیلی وقته که...
-
از کلاغ باید آموخت...
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1392 11:11
-
چرا همه انقدر بزرگند؟
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 19:59
کلاسورم را با دو تا دستم گرفتم و به سینه م چسبوندم. شونه به شونه هم کلاسی ها داشتیم می رفتیم جشن جدیدالورودا. خندیدم و گفتم : بهمون جایزه م می دند؟ به غیر از یک نفر، بقیه مثل "ماست" نگام کردند. بعد از دو دقیقه تازه یک لبخند ملایم زدند اونم اجباری. عین " یخ" وارفتم. استاد شوخ طبعمون لیستش رو برداشت،...
-
یک روز با آرامش
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 00:55
نمیدانم تجربه کرده اید یا نه، وقتی را که چیزهای خیلی ساده، آرامشی که خیلی وقت است منتظر آن هستید را، حتی برای چند ساعت، به تو هدیه می دهند. درب خانه ای که اصلا تا چند دقیقه پیش نمیدانستی کدام کوچه و محله است را بزنی، نه ببخشید در زدن نداریم، فقط با چند جمله پشت تلفن خبر کنی که احتمالا حالا پشت در خانه تان هستم. خیلی...
-
طبق مشاهدات من (1)
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 22:59
طبق مشاهدات من احتمالاً "انسانیت" چنین چیزی باید باشد... .
-
بغض
چهارشنبه 22 خردادماه سال 1392 21:01
خدایا خیلی خسته م. این روزا دیدن خیابونا دیوونه م می کنه. تو نمی دونی با این همه بغض چی کار باید کرد؟
-
پیوست پست قبل!
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 23:01
سلطان جنگل، وقتی شب دیر به خانه می آید...
-
تصویر یک حدیث
یکشنبه 5 خردادماه سال 1392 23:32
می فرماید: النساء ریحانه ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 20:24
حس آدمی رو دارم که زندگیش رو گذاشته وسط داره قمار می کنه... خدایا یعنی می برم یا می بازم؟
-
خوش به حالش!
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 16:10
-
حکایت سه نسل+ دلیلی برای خوبی استقلال!
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 20:44
نسل اول: میلاد و جیجیلا، مهرداد و پریسا، مهرساد و دُرسا نسل دوم: سپهر، پارسا، سُها، سِپَند، سَهند، سیامک نسل سوم: سامان، و سه نفر جدید که هنوز اسم ندارند. و دو عروس: سحر و سپیده میلاد و جیجیلا و پریسا، هر سه در بین چشمان اشک آلود ما جان سپردند. نسل دوم همگی فرزندان مهرساد و درسا هستند. سامان و سه نفر جدید، فرزندان سحر...
-
تنها یک قرص ساده...
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 19:12
تنها یک قرص ساده است. چیز خاصی هم نیست. با یک نیملیوان آب. اصلاً به چشم نمیآید. اصلاً خوردنش وقتی هم نمیگیرد. یک روز، دو روز... کمکم شمار روزها به سادگی از دستت در میرود. اول شمار روزهایی که یک کار ساده را انجام میدهی: خوردن یک قرص ساده با یک نیملیوان آب. بعد شمار روزهایی که می گذرند تا خودت و خانوادهات، تمام...
-
واقعیت این است: کوسهها از آدمها، آدم ترند...
شنبه 24 فروردینماه سال 1392 21:16
یادم نمی آید " دختر کوچولو از آقای کِی پرسید" را کِی و کجا خواندهام و ذخیره کردهام. الآن که داشتم در به در دنبال مطلب میگشتم، چشمم را گرفت. شاید بد هم نباشد! به نظرم درست میگوید. میتوان برای "کوسه" ، "ماهیها" ، "درس اخلاق" و ... مصداقهای فراوانی در نظر گرفت. آدم را یاد...
-
جای من...
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 13:34
بارها شنیدهام که: ممکن است شما از موقعیت خود و "جایی که اکنون هستید" ناراضی باشید اما همیشه به یاد داشته باشید که خیلیها دوست دارند در همین جای فعلی شما باشند و نیستند. همیشه این جمله برایم حکایت دلخوش کنکهای اعصاب خرد کن را داشت. همیشه فکر میکردم: یعنی احمقی هم وجود دارد که دلش بخواهد در جای فعلی من...