دلم میخواهد یادداشت روزانه بنویسم. نمیدانم اینجا خوب هست برای این کار یا نه.
ساعت دو نیمه شبه. مامان خوابه و من هنوز دارم با خودم کلنجار میرم. ترسها و نیازها و حسرتها این موقعها بیشتر هجوم میارند و من رو در خیالاتی که شاید هیچوقت وجود نداشته باشند یا به این شوری نباشند، غرق میکنند.
دلم خیلی درد میکنه. حسابی هم چاق شدم. کاش در حد یه پیادهروی ساده و هر از گاهی باشگاه.رفتن، شور و شوق پیدا کنم. مریض بشم یا درواقع مریضتر بشم، هیچکسی رو ندارم کمکم کنه. مثل سریهای قبل. سر کرونای دلتا بابت چندتا لیوان آبهویج و چندتابسته قرص کلی منت گذاشتند سرم. همون روزهایی که بالا تنهایی در تب و درد و ضعف میسوختم و نفسم بالا نمیاومد و تنهای تنهای بودم و هیچکس نه دید و نه خبردار شد و به براش مهم بود.
باید یک فکری بکنم. یک فکرهایی. نابهسامانیهام یکی دوتا نیستند. نه شور و شوقی دارم دیگه، نه امیدی و نه هدفی. اینهایی که تراشیدم برای خودم مثل خط و ترجمه و زبان و نقاشی همه صرفا برای گذران وقت خوبند. منتظرم. منتظرم پایانم برسه و این خدا طبق معمول خسیستر از این حرفاست. درواقع من رو دوست نداره اگر نه خسیس هم نیست. کاش این یکبار به حرفم گوش میداد. این بار اگه فرصتی شد و م.ج پیام داد، ازش میخوام برای دعای مشخصی که دارم و برایم خیلی مهم است دعا کنه و خب بهش نمیگم دعای رسیدن مرگه. البته خیلی بعیده که دیگه فرصتی بشه.
فردا باید یه پیادهروی برم، خط استادسمیرا رو بفرستم، نستعلیق و شکسته تمرین کنم، زبان بخونم با پای و اون داستان ترجمه رو شروع کنم. لعنت بهت زندگی. خدایا برسون مرگ رو