به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن...
و چه معصومانه امیدوار بودم...
و کاش لابد ادعای بخشندگی بی حد و حصرت گوش فلک رو پر نکرده بود...
اگر میشد رتبهبندی آدمها رو دید، قطعا من فقیرترینش بودم. «هیچیندار» توصیف دقیقی از منه.
کمبودها و نداشتههای آدم یه طوریند که حتی اگه نادیدهشون بگیری و ازشون فاصله بگیری، حتی اگه گمون کنی اونها جای هیچ بودنی رو نگرفتند، بالاخره روزی تمامقد جلوت میایستند و قد و قامتشون رو به رخت میکشند.
ایستادن و به مبارزه طلبیدن هم فایده نداره. حداقل وقتی که حجم تمام داشتنهات به قد نداشتنهات نمیرسه.
همراهانی همیشگی برای اینکه عمیقتر زجر بکشی...
امروز، ۲۰ آبان ۱۴۰۲، دوباره برگشتم اینجا. خسته از شبکههای اجتماعی شلوغپلوغ، اومدم این گوشه دنج قدیمی. احتمال زیاد دیگه کسی وبلاگ چک نمیکنه و چه بهتر!
برای در و دیوار خواهم نوشت و چی از این خواستنیتر؟! خواستنی، چون که با زندگیم سازگاره، زندگی یه گوشه دنج، حرفزدن با در و دیوار...
فاطمه راست می گفت
وبلاگ نویسی برا خالی کردن عقده های درون خیلی خوبه
ولی مشکل اینجاست که آدم نمیدونه چطوری بنویسه که همه عقده هاش یا لابد عقده های مورد نظر در حال حاضرش خالی شه!!! مهارت می خواد خودش!!
دلم گرفته. خسته س. نگرانه. بغض داره. انگار منتظره. راضیه ولی ناراضیم هست! امیدواره در عین نگرانیاش.
دلم خیلی وقته که نخندیده از ته دل. خیلی وقته که قدمهام محکم نیست. همشون با سلام وصلوات برداشته میشه. که نکنه فلان شه و بهمان؟ نکنه اشتباه کنم؟
حالا خوبه کار مهمیم تو زندگیم نمی کنما! اگه نه یه هفته ای دق میکردم!!!
جدای از همه اینها محرمه!
بعد من بازم خونه بودم!
چه فایده حضور تو مراسمایی که به جز دلخوری چیزی نیست؟
گریه
روضه
عزاداری
نمیفهممشون!
سوال... اوضاع الآن
عاشواریی که با خیلی اتفاقات دیگه تو ذهنم گره خورده
برای کدوم باید عزاداری کرد؟
نمیدونم
تمام عزاداری ها برام بوی تصنع میده
حالی نیست
انگار همه میرند که رفته باشند
چرا؟
من نمیرم که نرفته باشم!
چرا؟!
از من بپرسی هیچکدوم نمیفهمیم چرا!!! والا به خدا!
کلاسورم را با دو تا دستم گرفتم و به سینه م چسبوندم. شونه به شونه هم کلاسی ها داشتیم می رفتیم جشن جدیدالورودا. خندیدم و گفتم : بهمون جایزه م می دند؟
به غیر از یک نفر، بقیه مثل "ماست" نگام کردند. بعد از دو دقیقه تازه یک لبخند ملایم زدند اونم اجباری. عین " یخ" وارفتم.
استاد شوخ طبعمون لیستش رو برداشت، همینطور که حضور و غیاب می کرد گفت: آیا آنان که آمده اند با آنان که نیامده اند برابرند؟ سرمو تکون دادم و گفتم: هرگز این چنین نیست. به غیر از استاد و یکی از بچه ها بقیه ...!!!
امروز همینکه سوار سرویس شدم یکی از همکلاسیای دوران دبیرستانم رو دیدم. خیلی شوخ و شیطون بود. کلی خاطره باهم داشتیم. میدونستم ترم سه ارشده. تا دیدمش از دور، دست تکون دادم و با روی باز! رفتم طرفش و گفتم به به خانوم پرستار، خوبی؟ خیلی رسمی جواب داد. گفتم شاید چون جمله اوله اینجوریه. همینطوری مکالمه رو دوستانه ادامه دادم. باز هم لحنش جدی بود. مثلا در جوابم با لحن کاملا رسمی و جدی می گفت: بله، ممنونم، و ... . هر چی سعی کردم یه ذره به حال و هوای اون روزا بکشونمش نشد که نشد.
یکی از دوستای دوران راهنماییم رو چند وقت یه بار اتفاقی تو خیابون می بینم. تنها موردی که براش تن به صحبت می ده بحث ازدواجه!
اصلا انگار خیلی از هم سن و سالام زیادی بزرگ شدند.شدیدا حس میکنم تو این جمعا خیلی بچه م. چرا همه انقدر بزرگند؟ چرا دیگه کسی برا نوشمک و آبنبات چوبی و اسمارتیس و بیسکوییت موزی احساس نشون نمیده؟ چرا تا یه تکه بچه گونه میندازی باید کلی منتظر بمونی تا خیلیا منظورتو بفهمن؟چرا خیلیا انقدر برا چیزای بیخودی کلاس میذارن؟ حالا خوبه باز دور و برم دوستایی که هنوز خیلی بزرگ نشدن هستن اگه نه دق می کردم.
نمیدانم تجربه کرده اید یا نه، وقتی را که چیزهای خیلی ساده، آرامشی که خیلی وقت است منتظر آن هستید را، حتی برای چند ساعت، به تو هدیه می دهند.
ادامه مطلب ...